مبشّر صبح
دیدیم که می شناسیمش ……..و تصویرش را از پیش در خاطر داشته ایم. دیدیم که می شناسیمش، نه آن سان که دیگران را…… و نه حتی آن سان که خود را. چه کسی از خود آشناتر ؟ دیده ای هرگز که نقش غربت در چهره خویش بیند و خود را نبشناسد؟
دیدیم که می شناسیمش، بیش تر از خود … تا آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش را باز یابد و یا چونان سایه ای که صاحب سایه را …… و از آن پس با آفتاب خود را بر قدمگاهش می گستر دیم و شب که می رسید به او می پیوستیم.
آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟ می دیدیم که چشمانش فانی است ، اما نگاهش باقی، می دیدیم که لبانش فانی است ، اما کلامش با قی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم ؟ کاش گوش نامحرمان نمی شنید .
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۴:۴۴
نظرات